تا حالا براتون پیش اومده راجع به سن یه نفر بگین اووووووه اون که پنج، شیش سال از من بزرگتره، نزدیک سی سالشه!!! بعد یهو یادتون بیاد که خودتون پارسال سی سالگی رو جشن گرفتین؟ و یهو درک کنین که تو ذهنتون هنوز بیست ساله یا بیست و پنج ساله یا دبیرستانی یا مجرد مونده این؟ تا حالا شده از صبح از خواب که پا می شین به اندازه یک لحظه، کسری از یک ثانیه از شنیدن صدای بچه توی خونه تعجب کنین؟ و بعد عین برق و باد یادتون بیاد که شما مامان خونه هستین؟ تا حالا شده سرکار از شدت خستگی و استرس فقط به لحظه ای فکر کنین که می رسین خونه و می خوابین، ولی وقتی رسیدین خونه توی تخت تا صبح به کارتون و استرس هاش فکر کنین و براش برنامه ریزی کنین و خوابتون نبره؟
من خودم خیلی اینجوریم. یا در حقیقت باید بگم خودم دارم سعی می کنم این موضوع رو در خودم برطرف کنم. می دونین؟ یکی از دلایلی که مردم از بالا رفتن سن فراری هستن اینه که گذشت عمرشونو حس نمی کنن. اینه که عین برق و باد می گذره. یعنی چون حواسمون نیست و در یک خلسه پر شتاب داریم جلو می ریم، گذر عمر رو احساس نمی کنیم. همینه که سر سی سالگی فکر می کنیم الان بیست سالمونه. سر چهل سالگی یادمون می افته عین چهارده ساله ها لباس بپوشیم، سر پنجاه سالگی دپرس و افسرده و دق مرگ می شیم.
یعنی در واقع اگر به شکل واقعی گذر عمرمون رو حس کنیم، لحظه های غم و شادی رو حس کنیم، همه تولدهامون یادمون بمونه، مناسبت های خاص و تکرار نشدنی مثل روز فارغ التحصیلی، روز عروسی، روز تولد بچه مون و... رو دونه دونه با تمام وجود حس کنیم، دیگه چرا از بالارفتن سنمون وحشت داشته باشیم؟ خوب همه اینجاییم که زندگی کنیم. و اگر جوری زندگی کنیم که حسش کنیم، اگر همه خنده هایی که باعث می شه دور لبمون خط و چروک بیفته رو با تمام وجود به یاد بیاریم، اگر همه گریه هایی که دور چشمهامون خط می اندازه و همه اخم هایی که روی پیشونی مون چروک می اندازه رو آگاهانه حس کرده باشیم، دیگه یه روز جلوی آینه وحشت نمی کنیم که این کیه دیگه!!! این پیرزنه کیه؟ من که یه دختر جوونم! این کیه توی آینه؟ به نظر من رمز بالارفتن سن با آرامش اینه که تا جایی که می تونیم حس ها و تجربه هامون رو با تمام وجود در آغوش بکشیم و خوب و بدشون رو بپذیریم. یه جورایی کوله بارمون پر باشه از تجربه تا واقعا حس کنیم زمان گذشته و جوونی کرده ایم و حقمونه که دیگه پیر شیم.
یه جور نهضت یا حرکت چند ساله توی دنیا راه افتاده به اسم مایندفولنس Mindfulness یا مایندفول Mindful بودن، یا حضور در لحظه. امروز می خوام درباره این حرکت یه کمی براتون توضیح بدم، چون حس می کنم مایندفول بودن یا حضور در لحظه می تونه تا حد زیادی به ما کمک کنه که زندگی مون رو زندگی کنیم.
من نمی خوام از اون شعارها بدم که هر لحظه فعال و اکتیو و مثبت و... باشید. اون سرجاش. اما لحظات زندگی، چه خوب و چه بد، باید حس بشن تا ارزش گذشتن داشته باشند. همین الان، نگارا، استاپ! لحظه ای ایست کردم و به خودم در حال تایپ کردن این جملات از بیرون خیره شدم. پشت میز کامپیوتر نشسته ام، بلوز بنفش تیره و شلوار طوسی کمرنگ نرمولی پوشیده ام. کللللی قوز کرده ام که الان صافش کردم! من، نگارا، امروز، 3 فروردین 95 اینجا نشسته ام و دارم مطلبی برای شما می نویسم. حس کی بورد زیر دستم. دست می کشم روش. دکمه های کی بوردم کمی سفته. موبایلم جلومه و چند دقیقه یکبار تلگرامم رو چک می کنم چون عزیز مسافری دارم که امشب می رسه. هیجان زده ام! باز قوز کردم!
این یک لحظه از زندگی من بود. حسش کردم، چون بهش فکر کردم. نه شیرین بود، نه تلخ. نه مثبت نه منفی. اما حسش کردم. به اندازه این لحظه دلم میاد پیر شم چون دیدم که گذشت.
مفهوم مایندفول بودن کمی از این گسترده تره، ولی همین قدرش برای ما کفایت می کنه. همین قدرش کافیه. در هر لحظه، هر چند بار که یادمون اومد، یکهو یه استاپ کنیم و خودمون رو نگاه کنیم. من یک دخترم که ولو شده ام روی تختم و دارم مطلب نگارا رو می خونم، کمی سردمه، ملافه رو زیر صورتم حس می کنم، نرمه. حالم چه طوره؟ بد نیستم. کمی دلتنگم اما در کل حالم بد نیست... من یه مادرم که در حال آشپزی توی گوشی ام دارم مطلب نگارا رو می خونم. لباسم نامرتبه. اینقدر بچه ام گریه کرده که می خوام سرم رو بکوبم به دیوار. امروز روز بدیه. حالم خیلی خوب نیست. نفس عمیق می کشم و کفگیر رو توی دستم حس می کنم. فلزش خنکه.
همین که یک مرتبه در هر حالی، چه خوب و چه بد استاپ کنیم و یه نگاهی به خودمون بندازیم، به خصوص اینکه هر چی اطرافمونه رو یه لمس فیزیکی بکنیم، کمک می کنه ذهن ما اون لحظه رو با ارزش ثبت کنه. به جز اینکه در کل به آرامشمون کمک می کنه چون هر چیزی رو که هستیم پذیرفته ایم، به ما کمک می کنه گذر عمر رو حس کنیم. فقط یک لحظه کافیه. شاید در طول روز یکبار یادمون بیفته، شاید پنج بار. همین که آگاهی داشته باشیم و خودمون رو مجبور کنیم که هر از گاهی به شدت به طور فیزیکی لحظه ای که توشیم رو حس کنیم خیلی خیلی کمک می کنه. این برنامه سال نوی منه و به شما هم پیشنهادش می کنم: بیاین امسال مایندفول تر باشیم. بیاین امسال بیشتر در لحظه حضور فیزیکی داشته باشیم. بیاین نذاریم یه سال دیگه از عمرمون مثل برق و باد بگذره.
- وقتی مایندفول باشیم، حرف دیگران در ما کمتر تاثیر می گذاره، چون به حس واقعی خودمون برمی گردیم. اگر کسی از لباسمون یا هیکلمون بد گفت، ولی حس خودمون خوبه، کامنت اون شخص رو می ریزیم دور.
- وقتی مایندفول باشیم، دیگران رو کمتر آزار می دیم چون در لحظه یکهو به خودمون میایم و حس طرف مقابل رو به دقت می بینیم و حرف های نسنجیده نمی زنیم، چون آزار دیدن شخص مقابل رو مشاهده می کنیم.
- وقتی مایندفول باشیم، یاد می گیریم کم کم احساسات خودمون رو تحلیل کنیم و بر اساس اونچه واقعا در درونمون می گذره زندگی می کنیم. نه اونچه بهمون می گن. نه اونچه ازمون انتظار دارن. با حضور در لحظه کم کم کشف می کنیم اصلا ما کی هستیم. چه اخلاقی داریم، چی ناراحتمون می کنه و چی خوشحالمون می کنه.
- وقتی مایندفول باشیم، عمرمون الکی الکی و به سرعت برق و باد نمی گذره. لحظات رو ثبت می کنیم و برای زمانهای گذشته زندگی مون اسنادی توی ذهنمون داریم که به خودمون نشون بدیم.
چه جوری مایندفول باشم؟
- خودتون رو صدا کنین.
- به خودتون جواب بدین.
- با قدرت لامسه تون حس فیزیکی اون لحظه رو ثبت کنین.
- یا با قدرت ذهنی تون حس روحی اون لحظه رو ثبت کنین.
از کجا شروع کنم؟
در قدم اول یکی از فعالیت های روتین روزانه تون رو انتخاب کنین، مثلا صورت شستن یا مسواک زدن. از حالت روتین درش بیارین. از اول تا آخر این حرکت رو به خوبی حس کنین. خودتون رو صدا کنین و به خودتون جواب بدین. مسواک رو قبل از وارد کردن به دهانتون خوب نگاه کنین. خمیر دندون رو خوب بو کنین. دسته مسواک رو حس کنین، رشته های سر مسواک رو توی دهنتون حس کنین. بهش فکر کنین. حس تمیزی بعدش رو یک لحظه به درونتون بکشین.
در مرحله بعد هر روز از خواب که بیدار می شین یک لحظه توی جاتون نشسته بمونین و خودتون رو صدا کنین. به خودتون جواب بدین. دستتون رو روی ملافه و بالش و تخت بکشین. حستون رو بررسی کنین. خوب، بد، خوابالو، عصبانی، خسته، سرحال. بعد پاشین برین به زندگیتون برسین.
در مرحله پیشرفته تر برای یادآوری به مایندفول بودن یک دستبند ساده کوچیک در حد یه کش یا بند رنگی به دستتون بندازین و هر وقت دیدینش خیلی سریع و کوتاه یک جلسه یک لحظه ای برای خودتون برگزار کنین. خودتون رو صدا کنیم، جواب بدین و حس لامسه رو به کار بندازین.
و برای همیشه سعی کنین روزی یک لحظه جدید رو به برنامه حضور در لحظه تون اضافه کنین. هر روز یه حس تکراری رو دوباره کشف و احساس کنین. حموم رفتن، مسج دادن با گوشی، غذا درست کردن، بحث و دعوا با همسر، تلفن با دوست و آشنا، تاکسی سوار شدن، رانندگی کردن، مسیر پیاده همیشگی رو رفتن و...
یادتون باشه هر جلسه مایندفول بودن رو خیلی خیلی کوتاه برگزار کنین. ذهن ما حوصله لوس بازی نداره. فقط یک لحظه. در حد اینکه خودتون رو صدا کنین، جواب بدین و کمی با حس لامسه تون اطرافتون رو به طور فیزیکی ثبت کنین و یا با ذهنتون حس درونی تون رو تحلیل و ثبت کنین.
- نگارا!
- بله؟
- چه خبر؟
- باز دوباره قوز کردم و صندلی ام هم خیلی سفته. اما حسم خوبه. هیجان زده ام. یه مطلب خوب براشون نوشتم!
دیدگاهها
ببخشید این سوال رو اینجا میپرسم ، ربطی به این مقاله نداره اما لطفا جواب بده:
در پرسش و پاسخ ها سایت couchsurfing.com رو معرفی کرده بودید...در اینجور سایت ها بهتره با اسم و مشخصات اصلیمون ثبت نام کنیم یا نام مستعار؟
:)
هر روز به خودم قول میدم روزم رو با برنتمه آغاز کنم ولی میخوابم تا لنگ ظهر
چی کار کنم از این حالت در بیام،ورزش کنم،کتاب بخونم،زبان یاد بگیرم،رانندگی یاد بگیرم،قلاب بافی یاد بگیرم....
شاد باشم
برای درمن نازایی ام اقدام کنم
چیکار کنم سرحال نیستم فقط خوابم خواب خواب خواب
بعد از ظهر هم وقت خدا است. آدمها حق دارند در زمان مورد علاقه خودشون بخوابن، حتی اگر تا لنگ ظهر باشه؛ به شرطی که از بقیه اوقات روز و شبشون استفاده مفیدو سازنده ای بکنن.
چشم
خدای به امید تو
مدتهاست که من این سایت رو می خونم و از مطالب خوبش استفاده می کنم
و از مدیر سایت به خاطر اطلاعات خوب و جالب و کاربردی که میدن متشکرررررررررررم
..............
راستی عزیزم کرم ترمیم کننده چی پیشنهاد میدی برای جای جراحی که روی گردنم مونده؟
من بعد از یه جراحی که داشتم 6 ماه روز دوبار کرم سیک اکتیو اوریاژ رو می زدم و الان بسیار راضی ام. جای عملم مثل یک خط باریک و محوه.
یکی اینکه درکت می کنم. تنههایی جایی که همه دوتایی هستند حس خوبی نیست.
دوم اینکه دیر نشده و یه روز بالاخره شخص لایقی خواهد اومد.
سوم اینکه اگر در زندگی فعلی ات با کسی آشنا نشده ای باید یه کمی عادتها و قوانینت رو تغییر بدی چون ظاهرا از شرایط فعالی نتیجه ای حاصل نمی شه. هر نوع دوستی یا اشنایی با جنس مخالف نامناسب نیست. کمی ذهنت رو باز کن و به خودت، تربیتت و اصول اخلاقی ات اعتماد کن و آشنایی های کنترل شده و سالم در محیط های فرهنگی رو تجربه کن.
همین که حس مثبتی داری قدم خوبیه. کمی مرزهای ذهنی ات رو برای خودت دوباره معنی کن. عادتهای جدید انسانهای جدیدی رو به زندگی ات وارد می کنه و سرنوشت متفاوتی برات رقم می زنه.
به مهرانه گفتین افسردگی درد خطرناکیه...
من الان 2 ساله که افسردگی شدید دارم به همراه نمایشی بودن (یعنی تو خودم میریزم همه چیو)، هرچی روانشناس رفتم، قرص خوردم فایده نداره
دیگه به هیچ چیز امید، علاقه، احساس، و اینها ندارم
تعادل و آهستگی و پیوستگی رو در حس خوبت حفظ کن.
شاید سوالم یکم بی ربط باشه ولی در مورد خوب زندگی کردنه مثل همین مطلب
همیشه برام سوال بوده که چطور بعضی افراد مثل شما و دو سه نفر دیگه(که من خیلی کم ازشون دیدم)بین کار و درس و تفریح و خلاصه همه چی تعادل ایجاد میکنن و تفریبا همه رو خوب انجام میدن
من تا الان آدم تک بعدی بودم یعنی اگه میخواستم یه کاریو خوب انجام بدم بابد از کارای دیگه میزدم
چطوری میشه چند بعدی بود و به همه چی رسید؟
ممنون
گاهی هم همه چی به هم می ریزه. مهم نیست. پا می شی از نو قطارت رو می سازی.
سال نو مبرک :)
در مطلب قبلی به یکی از دوستان گفته بودین:
مجتمع فنی تهران دوره خیلی کاملی داره.
کدوم مجتمع فنی؟ میشه لطف لینکشو بذارین؟ من سه تا سایت برام اومد که دوره ی طراحی لباس نبود تو هیچکدوم.
متشکرم
سرچ کنی پیدا می کنی.
کارشناسی ارشد حقوقم.
از 11سالگی تا17 سالگی کلاس زبان میفرتم،بعدش که نشد بخاطر دانشگاه و ...اما الان چند ترمه دارم سفیر میرم.
کلاسttc هم میرم تا بتونم تدریس کنم.
مثلا سر کارهم میرم،اسمش کاره ولی واقعااااا سره کاریه...نه حقوق خوبی و نه بیمه و.... دفتر وکالت میرم،مثلا واسه تجربه...
اما نگارا حون هیچ کدوم ازبنا منو شاد و خوشحال نمیکنه...
نمیدونم چرا...فقط یه راه دارم که واس وکالت بخونم،اونم که باید کوه بکنم انگار تا قبول بشم...
چرا من اینجوری شدم نگارا جون؟چرا هیچکدوم اینا آروم و راضیم نمیکنه؟چرا کتاب که میخونم،مث قبلا،حس خوب و شیرین رو تجربه نمیکنم؟!
شکست عشقی هم نداشتم که فک کنید واس دوره سوگواریه!
بشین برای خودت دو دوتا چهارتا کن ببین اصلا از زندگی چی می خوای؟ چی خوشحالت می کنه. حرف من و دیگران رو هم ول کن. چی شبنم رو خوشحال می کنه؟
فقط من یه مشکلی دارم که حس میکنم تو این دنیا خیلی تنهام چون کسی رو پیدا نمیکنم که حرفمو بفهمه.
دوستانی دور و برم هستن که کلا عقلشون به چشمشونه و فقط بلدن خودشونو مث مجسمه اسکار پر از طلا کنن یا لباس های مختلف بخرن و پز بدن(درصورتیکه شرایط ما کاملا مختلفه و اون 4ساله ازدواج کرده و من مجردم)نه اینکه یکم مطالعه داشته باشن،کمی درک و شعور...
واقعا دارم زجر میکشم و معاشرت باهاشون واسم مثل نیشتر دردناکه چون هدفشون از معاشرت فقط یه چیزه اونم پزززز.از طرفی هم نمیتونم باهاشون قطع رابطه کنم.چون باهرکی آشنا میشم هم اینطورین.واقعا حس میکنم معاشرت با این آدما منو به سمت پایین میکشه و نه بالا...
اطرافیانم تو کارهای خیلی خصوصیم دخلت میکنن مثلا چرا ازدواج نمیکنی؟چرا انقدر میخای درس بخونی؟و...
آخر اردیبهشت میرم تو 25.بنظر خودم که سنم زیاد نیس.اما از حرف مردم همش حس میکنم25سال خیییییلی زیاده...
خب من تفکرم واسه عاشق شدن و ازدواج کردن با تمام اطرافیانم فرق داره.آیا این جرمه یا گناهه؟
خیلی خستم.
شاید ما نتونیم خانواده یا فامیلهامون رو انتخاب کنیم، ولی صد در صد می تونیم دوستهامون رو خودمون انتخاب کنیم. چرا کسی که مایه برهم زدن آرامش مااست و اعتماد به نفسمون رو کم می کنه باید در جمع دوستانمون نگه داریم؟ چون یه روز توی یه کلاسی جایی با هم می نشستیم؟ فراموششون کن. رابطه ات رو کمرنگ کن. مطمئن باش دوست مسموم نبودنش بهتر از بودنشه. تنها وقت گذروندن بهتر از بودن با آدمهاییه که هر بار از پیششون میای به جای خوشحال بودن ناراحتی.
اطرافیان رو هم قبلا برای دوستان دیگه توضیح داده ام. کسی که به خودش جرات قضاوت می ده حق نداره توی زندگی تو باشه. نمی تونی باهاش قطع رابطه کنی از معاشرت باهاشون فرار کن. این موبایل های هوشمند اگر صد تا نکته منفی داشته باشند یه نکته مثبتشون حالی کردن اینه به طرف مقابل که ازت خوشم نمیاد و زورکی پهلوت نشسته ام.
25 سال به نظر من تازه شروع سن ازدواجته. در ضمن هدف و ارمان زندگی ازدواج نیست. اگر کسی پیدا شد که خوب بود لیاقت داشت همراه بشه، چه بهتر. اگر نه، زندگی ات رو بکن. کارهای مفیدت رو بکن. به اهداف خلاقت برس.
یه کار دیگه ای هم که با این نوشتن می کنم، دقیقا همینیه که شما گفتین، مثلا حس همون لحظه م رو ثبت می کنم، البته جدیدا خیلی دیر به دیر این کار رو انجام میدم و معمولا هم وقتی حس بد دارم ثبتش نمی کنم.
یه جورایی با این نوشتنه در لحظه زندگی می کنم، ولی این راه هایی که شما گفتین رو هم حتما تست می کنم. باید خوب باشه.
ممنون از محبتت
چی بگم، آخه پیشنهاد دادن فامیلی واقعا سخته. من فامیلی های کوتاه، مثلا دو، سه بخشی و فارسی ساده رو می پسندم.
به خصوص اونهایی که اشاره به یه خصلت خوب داره. مثلا فروتن، پرهیزگار، راستگو و..
امروز 14 فروردین 95 ،اولین روز کاری سال جدید.پشت میزم نشستم.هوا سرده دستم یخ زده ولی من سرشار از حس خوبم.توی ذهنم به تو فکر میکنم که چقدر خوب و مهربون هستی و اینکه از بهمن 92 که با وبلاگت آشنا شدم چقدر تونستی تاثیرات مثبت و خوبی تو زندگیم به جا بذاری.برات دعا میکنم که توی سال جدید زندگیت سرشار باشه از خیر و برکت وخوبی وسلامتی.در کنار همسرت و خانوادت همیشه خوش باشی.راستی اون مسافر برادرت نبوده؟